عشق آتشین من
یه کلبه پر از عشقولانه ها 
قالب وبلاگ
نويسندگان

 

 

همسرم مژگان با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

 میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

 شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت ، تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.

 اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

 آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

 گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

 فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

 بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم

 ناگهان مضطرب شدم.

 گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی، بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

 .

.

.

.

.


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین من
ادامه مطلب
[ دو شنبه 20 آذر 1391 ] [ 13:22 ] [ hot lover ]

 

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. 


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین منداستانقهوه
ادامه مطلب
[ جمعه 26 آبان 1391 ] [ 22:47 ] [ hot lover ]

 

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.


نامه شماره یک

.... 


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشی منداستان طنزبچه زرنگ
ادامه مطلب
[ سه شنبه 25 مهر 1391 ] [ 1:19 ] [ hot lover ]

 

آنچه در داستان بزبز قندی بیشتر از همه به چشم میخورد و شک برانگيز است ،رفت آمد مادر بچه هاست به گونه ای که هیچ وقت در خانه نیست و گرگ نابکار از همین خلاء استفاده میکرد طی تحقیقات صورت گرفته کاشف بعمل آمده مراودات مشکوکی دیده شده که بز بز قندی به بهانه تهیه علف تازه از خانه خارج میشود اما به محض اینکه دو سه تا کوچه از خانه دور میشود، تغییر ماهیت میدهد و به سرعت گوشی خود را که به یکی از خطوط اعتباری ایرانسل تجهیز شده در می آورد و به بی افش زنگ میزند ظرف ۵ دقیقه گوسفند فشنی با یک عدد پژو پارس اسپرت به سراغش می آید و با هم میروند صفا پدر که سه شیفته کار میکند. مادر هم که میرود صفا بچه ها هم تنها در خانه میمانند .


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین منداستانطنز
ادامه مطلب
[ شنبه 25 شهريور 1391 ] [ 17:0 ] [ hot lover ]

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ... 


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین منداستان کوتاهداستان خواندنی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 21 شهريور 1391 ] [ 11:34 ] [ hot lover ]

 

عشق را باید لمس کرد

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین منداستان رمانتیکداستان عشقولانه
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 8 شهريور 1391 ] [ 16:2 ] [ hot lover ]

 

 

بالاخره ديدمش ولي اين بار شرايط فرق کرده بود اون برگشته بود ولي

من ديگه اون آدم قبلي نبودم الان ديگه ازدواج کرده بودم روبه روش وايسادم تو چشماش نگاه کردم تا حالا چشماشو اونجوري نديده بودم چشماي درشت و قهوه اي که يه برق خاصي توش بود با هميشه فرق ميکرد انگار اولين بار بود ميديدمش دلم دوباره مثل دفعه ي اول لرزيد خواستم بهش بگم ولي دوباره يادم افتاد .... 


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین منداستانعشقولانهدیدار
ادامه مطلب
[ سه شنبه 31 مرداد 1391 ] [ 19:52 ] [ hot lover ]

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد 


موضوعات مرتبط: داستان های خواندنی
برچسب‌ها: عشق اتشین منداستانرمانتیک
[ پنج شنبه 26 مرداد 1391 ] [ 10:0 ] [ hot lover ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

صفای چشمای مهربونتون که وبکده من رو قابل دیدهاتون دونستید.امیدوارم دلای عاشقتون همیشه گرم و شاد باشه.اگه محبت کنید نظر بدید ممنون میشم
امکانات وب